خضری . . .
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۴
امشب شب چلّه . . .
فرآن رو بردار زمزمه کن ؛
فالنامه حافظ رو بردار و برای اهل منزل بر گنجینه حافظ تفعلی بزن ؛
بین اعضای خانواده گردو تقسیم کن تا با شکستن اون شانسشونو امتحان کنن ؛
فردا صبح،خورشید متولّد میشه سعی کن طلوعش رو به زیبایی نگاه کنی و لذّت ببری . . .
ماه دلداده مهر است و هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر میآید .
ماه بر آن است که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او در آمیزد،اما همیشه در خواب میماند و روز فرا میرسد،
که ماه را در آن
راهی نیست. سرانجام ماه تدبیری میاندیشد و ستاره ای را اجیر میکند،
ستاره
ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی،ستاره ماه را بیدار میکند و
خبر نزدیک شدن خورشید را به او میدهد …
ماه به استقبال مهر میرود و راز دل میگوید و دلبری میکند و مهر را از
رفتن باز میدارد .
در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش
میکنند و عاشقی پیشه میکنند و
مهر دیر بر میآید و این شب، «یلدا» نام میگیرد . از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر میرسند و
هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه و طولانی است که همانا شب یلداست…
خبر بد : نمی تونی مردم رو مجبور کنی که شهرشونو دوست داشته باشن ،
عاشقش باشن ؛ تاییدش کنن ؛ قبولش کنن ؛ یا حداقل باهاش خوب باشن و توش زندگی کنن به هر قیمتی . . . !
خبر خوب : هیچ مهّم نیست . چون
خیلی از مردم پناه میارن به تنهایی شهرشون ؛ غمخوارش میشن بی هیچ بهانه ای ؛ دل میدن به کار تو شهرشون ؛
با عشق هزینه میکنن نه با عقل و منطق ؛
و این یعنی شهر نفس می کشه ؛ چه من بخوام و چه نخوام
خدایا شکرت . . .
" خضری دشت بیاض " رو زیباتر از همیشه نگاه کن /.
امروزه آدما برای خوب بودن دلیل می خوان ولی شهر من پُر از آدماییه که خوب می بینن و خوب نفس می کشن ؛
هرچند گاهی بعضیا میخوان تنهایی خوب باشن و با شهر غریبه گی می کنن . . .
خدای من ؛ ازت میخوام هیچگاه نذاری خوبای شهر مغرور بشن به نامشون یا کارشون ؛
ممنون خدای من ؛ شکرت ؛
ییلاقِ قاینات به خودش می لرزید . . .
تمام شهر را سکوت خزان فراگرفته بود . . .
خنکای پاییز در میان رقص برگ های چنار محو شده بود ؛
خراسان جنوبی از پیشانی سرما خورده بود ؛
نگاهی به بلندای سیاه کوه و به وسعت یک دشت ، منتظر قدم های مهربانی او بود ؛
آرام آرام آمد ؛
او آمد و عطش نگاه های تشنۀ اهالی شهر را به چشمه ای از ارادت و عنایت تبدیل کرد ؛
بهار آمد و مروّج نسیم عشق شد ؛
بهمن شروعی دوباره داشت تا اهالی شهر بدانند که خدا در همین نزدیکی است ؛
موج عشق در چشمان فرهاد،برای خضری دشت بیاض تازگی داشت ؛
آری
شاید ما به مقدّس بودن این خاک شک کرده باشیم ؛ ولی
فرشته ها می دانند که :
مروج الشریعه ، کهن ترابی و همۀ مهمانانِ این ضیافتِ پاییزی،با دعوت نامه ای از آسمان پا به شهر گذاشته بودند . . .!
خدایا شکرت . . .
هزاران بار شکرت . . .
ممنونم که همیشه هستی وهوامونو داری /.