یک کلنگ به زمین و هزاران دست به آسمان . . .
ییلاقِ قاینات به خودش می لرزید . . .
تمام شهر را سکوت خزان فراگرفته بود . . .
خنکای پاییز در میان رقص برگ های چنار محو شده بود ؛
خراسان جنوبی از پیشانی سرما خورده بود ؛
نگاهی به بلندای سیاه کوه و به وسعت یک دشت ، منتظر قدم های مهربانی او بود ؛
آرام آرام آمد ؛
او آمد و عطش نگاه های تشنۀ اهالی شهر را به چشمه ای از ارادت و عنایت تبدیل کرد ؛
بهار آمد و مروّج نسیم عشق شد ؛
بهمن شروعی دوباره داشت تا اهالی شهر بدانند که خدا در همین نزدیکی است ؛
موج عشق در چشمان فرهاد،برای خضری دشت بیاض تازگی داشت ؛
آری
شاید ما به مقدّس بودن این خاک شک کرده باشیم ؛ ولی
فرشته ها می دانند که :
مروج الشریعه ، کهن ترابی و همۀ مهمانانِ این ضیافتِ پاییزی،با دعوت نامه ای از آسمان پا به شهر گذاشته بودند . . .!
خدایا شکرت . . .
هزاران بار شکرت . . .
ممنونم که همیشه هستی وهوامونو داری /.
- ۹۶/۰۹/۲۲