فقط کسی طعم دلتنگی را می فهمد که طعم وابستگی را چشیده باشد .
دکتر رئیسی آمد و رفت . . .
دکتر اسحاقی می آید و می رود ؛
امّا دکتری که آرزوی 20سالۀ ما را درمان کند هنوز نیامده .
چهل سالِ پیش تبدیل به شهر شدیم
خیلی از مراکزِ شهرستان ها بعد از ما شهر شدن و حالا دارن برای ما خوش رقصی می کنن ؛
واقعا دیگه نه حوصلۀ حرف زدن مونده و نه حوصلۀ با جمع قدم زدن !
" تنهایی " ، بهترین چارۀ همۀ دردهاییه که به ما تحمیل شد ؛
حقّ این قشر نبود
قشری که نون حلالشون رو توی سرمای جلگه ها گرم میکنن و هیچ ادّعایی ندارن ؛
مردمانی که خیلی ساده حرف میزنن ، ساده تر از سلام ؛
دلم برای پدربزرگ های شهر می سوزد ؛ خیلیاشون آرزو به دل موندن و رفتن ؛ ولی خوب میفهمیدن !
گوسفندها ؛ جلگه ، آبداری ، هیئت ، مسجد و سایۀ دیوارها . . . همۀ داشته های پدربزرگم بود ؛
از برف ها هم که خبری نیست ، شاید می توانستم با آدم برفی ها راحت تر دردِ دل کنم ؛
تصاویرِ آرزوها از ذهنم میگذرد و من هنوز شکیبایی خودم را با قلم خلوت می کنم .
و شهر آرزوهایم را بی هیچ بهانه ای دوست دارم
به امید روزیکه ، آرزو را با زیباترین لبخندها ملاقات کنیم .
- ۰۱/۱۰/۰۵