چه حسی هست در قلبم،شبیه کوچۀ برفی،پُر از احساس آرامش
خضری دشت بیاض،شهر آرزوهایم
چین و چروک های صورتت رو که دنبال می کنم،باز هم به زمستونایی میرسم که سرمایِ آرزوها سخت آزارش داده . . .
دوست دارم توی چلّۀ زمستون هر چی که هوس داری برات مهیّا کنم ولی ازم نخواهی که دوستت نداشته باشم،هرگز نخواهی !
در این زمستون ، حسابی بخواب ولی در یک بهارِ متفاوت تر از گذشته، از خواب بلند شو ؛
خیلی وقته که احساسم یخ زده و آرزوهام قندیل بسته ؛ ولی هیچ وقت دوست ندارم که امیدم زیرِ یک بهمنِ سرد و سوزان دفن بشه ؛
امیدوارم یه روزی شالِ آرزوها رو دور گردنت بندازم،شالی که سالها برای بافتنش زحمت کشیدم و خونِ دل خوردم ؛
همین آرزوهای قشنگته که هنوز نفسم رو گرم نگه داشته .
شاید یه روزی بتونم بدونِ هیچ دلهره ای توی خیابونایی که سالهاست از دردِ بی انصافی ها فلج شدن قدم بزنم و
شاهدِ شکفتن شکوفه های رنگارنگت باشم در پسِ زمستونای سرد و یخ زده ؛
- ۰۱/۰۹/۱۷