من تشنه بودمی و سیاهی سبو ببرد »
حسن خسروی خضری (شهرآرزوها) | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ
من با یه نفس راهی دیدار می شوم
در راهِ دل و دامنـه تکـرار می شـوم
با یک نفس به چشـمِ خودم نور می کشم
بر روی تمامِ کینـه ها تـور می کشـم
شایـد خـدا بـرای دلـم مرحمت کند
برقصّـهٔ کشاکـشِ من عافیـت کند
من منتظـرِ یک دَمِ زیبـای شاعــرم
شاید که آرزو کنـم و از سرا بــرم
آنقدر بی نفس به هوایش دویده ام
کز سهمِ عاشقانه ام ز وراثت بریده ام
باور نمی کنم که دگـر بی رمق شدم
آمال و آرزوی دلـم را شفـق شدم
آن رخشِ خوش رکـابِ مرا آرزو ببُـرد
من تشنه بودمی و سیاهی سبو ببُرد
آن روز که خضری ز وجودش مرا وجود
در گوشِ من ترانـه ای از آرزو سرود
بر حـرمتِ ترانـهٔ تقدیـسِ آرزو
این لحظه میشوم بخـدا خیسِ آرزو
تا شاید از فضایِ غبـار و غلطکـده
تنها امیـد و عشق بیـارم به میکـده . . .
- ۹۹/۰۳/۳۰