چند قدم مانده به صبحِ آرزو . . . ؟
حسن خسروی خضری (شهرآرزوها) | دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ق.ظ
توی دریا شهری بود ، با دلفینای رنگارنگ
ماهیاش آبی بودن ، قایم نبودن زیرِ سنگ
قانع بودن ماهیاش ، به داشتنِ چند تا صدف
مرواریدهای ظریف ، دنبال میکردن یه هدف
سفرۀ دریایی ، مارماهی نداشت
زندگی جز به خدا ، راهی نداشت
شهرخضری زیرِ آب ، ستاره داشت
ستاره ، یه آرزو اجاره داشت
مهلتِ اجاره داشت سر می رسید
آرزو میخواس بره ؛ خبر رسید
نرو ، اینجا ماهیا تنها میشن
توی قعرِ ناخوشی ، رها میشن
آرزو گفت به خدا : من نمیرم
تا یه روزی تو بیای بریم حرم
خدا گفت باشه همین روزا میام
شهرِ دریا ، آسمونیه برام
- ۹۸/۰۷/۰۱