همیشه بدونِ چتر،زیرِ بارونات قدم زدم . . .
سلام شهر آرزوهای من
میدونم این روزا یک کنج دنج با خودت خلوت کردی و نجوا می کنی !
تو خیلی مهربون و ساده دلی ؛
ساده تر از من ؛ ساده تر از بوی گندمزارها ؛ ساده تر از پرواز گنجشکها
از کودکی به دوست داشتنت عادت کرده ام و این روزها عادتم از مرز عاشقی گذشته و گرفتار شده ؛
پرنده نیستم ولی با پرواز در آسمونِ خیالت زندگی کرده ام
مستقل و آزاده بودم و هیچ توری منو به دام نینداخت مگر " عاشقانه های تو " . . .
و اکنون، "زمانِ ترک" فرا رسیده است ؛
همیشه بدونِ چتر،زیرِ بارونات قدم زدم و حال دلم بارونی . . .
این روزا چشمام خیسِ دلتنگیات شده و دنیای آرزوهام ابری تر از همیشه ؛
همیشه دلیلِ شادیم بودی ؛ و شنیدنِ نام خضری دشت بیاض ، شنیدنِ زیباترین ترانه ی زندگیم شده بود .
در تمامِ لحظه هام به عاشقانه های تو فکر می کردم ؛ چه در دوری از تو و چه در نزدیکیت ؛
خضری،شهر آرزوهای من ؛ امیدوارم یه روز توی سررسیدِ قلبم ، جلوی آرزوهای خسته،تیکِ ارتقاء بخوره و تو باشی و
لبخندهای قشنگت . . .
به امید اون روز
- ۰ نظر
- ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۴