خضری دشت بیاض به خیرخواهیِ آسمان دل داده است . . .
و خرامان خرامان بر شاخسارِ آرزو تکیه زدیم
جویبارِ سادۀ خضری دشت بیاض،هنوز دل می زند . . .
بر لبانش اندیشه های خروشان
و در نگاهش،سپیدۀ تنهایی
گاهی در تالارِ دل،جشنِ باران و گاهی . . . آرامِ . . . آرام . . .
نمی دانیم به کدامین گناه ؛ در بندیم
دل سپرده ایم به شرشر باران و خش خش برگِ درختان
هنوز رایحۀ خانه های کاهگلی را می فهمیم
سادۀ سادۀ . . . ساده
از موسیقیِ طغیان موسی به امان آمده ایم
فرهاد،چرا . . . ؟
بر فرازِ شاخه های درهمِ آرزوها به نظاره نشسته ایم
شاید امسال و شاید . . . هیچ زمان دیگری
امسال چشم های ما به رونقِ آسمان روشن شد
و ظاهراً در میانِ رونق باران،ردِّ پای آرزو را گم کرده ایم
از شقایق های اطرافِ برکه سراغش را گرفتیم
گفتند به جُرمِ صداقت زمین گیرش کرده اند
حتماً از انتظار خسته شده اید
گفتیم نه ؛ هنوز می توان ادامه داد
موسی که خودش را هم نمی فهمد
ما به خیرخواهیِ آسمان دل داده ایم
دیدگانِ معصومِ ما روزی روشن خواهد شد . . .
منتظر می مانیم
تا مهدی (عج)
- ۹۷/۱۲/۰۷