شبِ شهادتِ روح آفتاب نبوّت در سایۀ مهربانی و ارادت شهر آرزوها
ظهر مراسم خوبی برگزار شد . . .
در شأن امامزاده عبدالله و شهدای گمنام ؛
بچّه های شمالی،حقّ رو به نحو احسن بجا آوردن ؛
آخر برج بود و من توفیق حضور نداشتم . . . امّا
" در مسیر غروب "
هر لحظه که پلکای خورشید خسته تر میشد ، آسمونِ ییلاق سخاوت خودشو بیشتر به رخ زمینِ تشنۀ شهر می کشید ؛
صدای بارون در نگاهِ اذون،بهترین نماهنگِ آخرین شب بهمن رو به نمایش گذاشته بودن ؛
بغضِ خضری دشت بیاض در دل شب ترکید و اشک شهادت حضرت فاطمه(س) در خنکای شهر فرو ریخت ؛
طراوت بارون بی حوصلگی هامو با خودش شست و منو روانه شب شهادت حضرت کرد ؛
دوربین خاطره هامو برداشتم و به سمت مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) راه افتادم ؛
در لحظۀ ورود
چشمم به نگاه مهربون و عارفانۀ حاج ناصر افتاد و لبخندش که نشان از رضایت حضور بود "منو غرقِ امید کرد"
مثلِ همیشه در میونِ مردم ؛ حاج ناصر احترامی رو می گم که همیشه برام مورد احترام بوده "
فوج جمعیّتِ حاضر،ذهنمو تا بی کران ارادت سوق داد و امیدواریم به آیندۀ روشنِ شهر هزاران برابر شد ؛
در حالیکه آبشارِ آسمون بر سر زمین می ریخت،من به دنبال تصاویری می گشتم که خودمو در لابلای اونا پیدا کنم ؛
ریش سفیدای شهر که سمت چپ نشسته بودن خیلی آروم و مهربون در حالیکه به جمعیّت خیره شده بودن،جوونیاشونو
مرور می کردن . . .
در سمت راست مسجد هم تعدادی از سکاندارانِ کشتی نجاتِ شهر آرزوها نشسته بودن و مشغولِ حرفهای خودمونی . . .
حرمت شب شهادت در چشمهای همشهریان عزیزم کاملاً موج می زد و برخی نگاه ها در تعصّب و غیرت مثال زدنی بود ؛
با خودم می گفتم مگه میشه با این حجمِ عنایت،پاره ای از خدا بی خبر حقّ ما رو نادیده بگیرن ؛
و در اون لحظه همۀ زخم هایی رو که در این چند سالۀ اخیر بر دلِ شهرم نشسته بود با حضرت فاطمه(س) در میون گذاشتم تا
در پناهِ نگاه ایشون بتونیم بهتر از گذشته در کنار هم هوای شهرمونو داشته باشیم ؛
- ۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۱